مسابقات بمبی ها



داستان نفر اول مسابقه داستان نویسی (فازی)

فصل پائیز آغاز شده بود، زمین پر از برگ های خشک و طلایی رنگ درختان شده و نم نم بارانی که تازه آغاز شده بود، روی برگ های زرد و مچاله شده ریخته و بعد درون زمین فرو می رفت. صدای ترمز اتومبیلی سکوت صبحگاهی را شکست و راننده که جوانی بود حدوداً 35 ساله در حالیکه کاغذ یادداشتی در دستانش بود، نگاهی به اطراف کرد و وقتی مطمعن شد که آدرس صحیح است، در حالیکه پیاده می شد و سعی داشت به کمک دستان خود از ریزش باران روی سرش جلوگیری کند، درب عقب اتومبیل را باز کرد.

(نگهبان آسایشگاه سالمندان با مشاهده صحنه مثل همیشه سر را به علامت تاسف تکان داد و زیر لب گفت: بازم یه بینوای دیگه!!) پیرمرد با گام های سست و لرزان حرکت میکرد و در کنار او مرد جوان با چمدانی در دست در حرکت بود، مقابل اطلاعات که رسیدند، پیرمرد نگاهی به چشمان نگهبان آسایشگاه کرد، نگاهی که پر از غبار اندوه بود.

با راهنمایی نگهبان هر دو وارد قسمت پذیرش شدند و مقدمات ثبت نام انجام گردید و لحظاتی بعد اتاق پیرمرد مشخص شد.   ــ پسرم، امیر! اتاقم خوبه بابا؟ به نظرت خوبه؟    مرد جوان سکوت کرده بود وچیزی نمی گفت! وپیرمرد در حالیکه با نگاهی غمگین به زوایای اتاق نگاه می کرد و پیدا بود که اندوه تمام قلبش را چنگ میزند، آرام در اتاق قدم میزد.

همه چیز بوی غربت و تنهایی میداد و هر چند لحظه از اتاق های مجاور صدای ناله های خفیف بگوش میرسید. اشک در چشمان پیرمرد لغزید و روی گونه هایش فرو میریخت، این محیط سرد و غمگین برایش قابل تحمل نبود. سرانجام امیر پدر را در آغوش فشرد در حالیکه خود نیز از این وضعیت راضی به نظر نمی رسید از پدر خداحافظی کرد.( بابا قول میدم زود به زود بهت سر بزنم.) با رفتن امیر پیرمرد کاملا احساس تنهایی کرد و گویی که به دنیای دیگری آمده! دنیایی که مثل دنیای همیشگی او نبود و ساکنین آن آدم هایی بودند که به قول معروف آفتاب لب بام بوده و در نگاهشان نوعی بی تفاوتی و سردی مشاهده می شد. دنیایی خاموش و منزوی.روزها می گذشت، روزهایی که برای پیرمرد هر روزش به اندازه ماه گذشته بود کمتر سخن می گفت و گاهی اوقات در گوشه ای کز کرده و به یاد گذشته و خاطره هایش غبطه میخورد.

روزهای گذشته چقدر زیبا و چقدر زود طی شده بود انگار همین دیروز بود! (لحظه ای که در راهرو بیمارستان منتظر تولد امیر، پسرش بود. بعد هم که به دنیا اومد، امیر شده بود تمام لحظه های زندگی او و همیشه به همسرش می گفت: امیر عصای پیری منه! حتی وقتی که همسرش بر اثر بیماری فوت کرده بود، او بخاطر فرزندش هرگز تن به ازدواج نداده و تمام عمر و لحظه های زندگی اش را وقف تنها پسرش کرد، چرخ روزگار چرخید و چرخید امیر بزرگ و بزرگتر شد و ازدواج کرد و پدر نیز در کنار او چون شمعی نیم سوخته زندگی می کرد.)

در یکی از روزها با پیرمردی در آسایشگاه آشنا شد و هردو انگار به نوعی قصه زندگیشان یکی بود با این تفاوت که خانواده او از خانه بیرونش کرده بودند و همسایه ها او را به این مکان آورده بودند. همیشه می گفت: همه فکر می کنند من دیوونه هستم! ولی اینطور نیست! بخدا اینطور نیست! امیر گاهی اوقات با پسرش به ملاقات پدر می آمد و پیر مرد با دیدن آنها انگار جان تازه ای می گرفت اما غصه لحظه های زندگی در آسایشگاه روز به روز افسرده تر و پژمرده ترش کرده بود. با شروع فصل زمستان، محیط غم انگیز آسایشگاه نیز در پوششی از برف سپید فرو رفت. گویی همه جا سکوت بود و دیگر هیچ صدایی شنیده نمیشد! حتی کلاغ ها و گنجشک هایی که گهگاهی سکوت آنجا را با سروصدای خود می شکستند، کوچ کرده و رفته بودند.

پیرمرد بیشتر از همیشه در تنهایی و افسردگی خویشفرو رفته بود و خیلی کم با ساکنین فراموش شده آسایشگاه صحبت می کرد و گاهی ساعت ها در اتاق خود را حبس کرده و خارج نمی شد. نگهبان آسایشگاه از سرما پشت میز کز کرده بود و هر چند لحظه منظره بیرون را از پشت پنجره نگاه می کرد. برف می بارید و دانه های سپید آن رقص کنان از آسمان می چرخید و می چرخید و روی زمین آرام می گرفت. لحظاتی بعد اتومبیلی در کنار آسایشگاه توقف کرد و راننده در حالیکه با شالگردن اطراف گردن و روی بینی خود را پوشانده بود وارد شد.  

      ــ صلام آقا: حالتون خوبه؟ نگهبان کمی چهره او را ورانداز کرد و ناگهان یادش آمد.(شما امیرخان هستی! اینطور نیست؟) بله البته و شما هم آقای کمالی. از بابا چه خبر؟ حالش که خوبه؟        ــ خب ببین جوون اینجا یه طوریه که آدم ها همیشه گرفته و غمگین هستند. اونا علاوه بر اینکه تنها هستند یعنی تنهاشون گذاشتند سنی و سالی ازشون گذشته و حال و حوصله ما رو هم ندارند       ــ دیگه تموم شد آقای کمالی! اومدم دیگه ببرمش واسه همیشه خونه پیش خودمون      ــ پس بالاخره سر عقل اومدین.

شرمنده که اینطوری میگم امیرخان اما باور کن خداوند وقتی ببینه کسی در توانش است که از یک سالمند نگهداری کنه و کوتاهی کنه هرگز اونو نمی بخشه، خصوصا اینکه اون پدری باشه که یک عمربراش زحمت کشیده! شاید گفتنش درست نباشه اما پدرتون یه روز تمام قصه زندگیش رو برام تعریف کرد خیلی متاثر شدم خیلی!      ــ کاملا درسته، ولی خوشبختانه با همسرم توافق کردیم که توی خونمون براش پرستار بگیریم و همونجا کنار ما باشه، تو یکی از اتاق ها! ببین الان نشسته تو ماشین با من اومده! (نگهبان آسایشگاه در حالیکه از خوشحالی نمیدانست خود را چگونه کنترل کند، امیر را به بخش اطلاعات هدایت کرد.)

امیر این پا و آن پا می کرد و دست هایش از سرما یخ زده بود، در نگاهش نوعی انتظار وامید مشاهده می شد. به یاد حرف های همسرش افتاد.( ببین امیر فکر نکن من انسان سنگ دلی هستم! من خیلی به این کار فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که می تونیم براش یک پرستار بگیریم و تو یکی از اتاق ها زندگی کنه. اینطوری هم تو آرامش می گیری و هم من میتونم به بچمون برسم.) امیر تند تند به سیگار روی لبش پک میزد و منتظر بازگشت متصدی آسایشگاه بود. انگار انتظارش یکم طولانی شده بود و سعی می کرد زودتر پدرش را دیده و مرخص کند.

پس از لحظاتی متصدی آسایشگاه در حالیکه با عجله خودش را به پشت میز کارش رساند، تلفن را برداشته و تند تند مشغول گرفتن شماره ای شد! امیر مضطرب و نگران به کار های او نگاه می کرد و با دست چند ضربه روی میز زد!      ــ پدرم چی شد؟ پس چرا نمیاد بیرون از اتاق؟!  با شما هستم جواب بدین پدرم کجاست؟!  متصدی آسایشگاه در حالیکه چهره اش از اندوه درهم شده بود، بریده بریده گفت:( آقای نادمی دیر اومدین دیر اومدین!!) امیر یک لحظه در جای خود میخکوب شد.    ــ یعنی چی دیر اومدم؟ یعنی چی؟! یعنی میخوای بگی.   ــ متاسفانه پدرتون فوت کرده، نمیدونم کی این اتفاق افتاده صبح که رفتیم براش صبحانه ببریم خواب بود شاید همون دیشب تموم کرده! شایدم صبح اینجا از این اتفاق ها زیاد میفته آقا! اما این بنده خدا تو این روزای آخری خیلی تنها شده بود خیلی! حتی دیگه با کسی زیاد حرف نمیزد، خدا رحمتش کنه پیرمرد نازنینی بود.

با اجازتون من تماس بگیرم با اداره متوفیات برای اعزام آمبولانس.( داخل اتاق امیر و همسرش آرام اشک می ریختند چندین نفر از سالمندان هم جمع شده بودند و با دیدن صحنه متاثر بودند) امیر خود را سراسیمه به اتاق پدر رساند، پیرمرد آرام و خاموش روی تخت خواب فی آرمیده بود و نگاه غبار گرفته از تنهایی اش برای همیشه بسته شده بود. دست های پینه بسته و چروک او قصه گوی رنج های دوران جوانی بود و چین و چروک پیشانی اش نشان از سال های زحمت و ایامی بود که بیشتر آن در تنهایی سپری شده بود، همه چیز تمام شده بود. عده ای آرام گریه میکردند و برخی نیز به قرائت فاتحه مشغول بودند، امیر به جمعیت خیره شده بود.

گویی تازه از خواب غفلت بیدار شده بود و شاید در خیال خود به این فکر می کرد که این اشک ها و تنهایی این انسان های فراموش شده را می توان با محبت و مهربانی به امیدواری تبدیل کرد، کاری که او نتوانست و یا شاید نخواست که انجام بدهد.

به امید روزی که هرگز آسایشگاه سالمندان شاهد چنین اتفاق تلخی نباشد


داستان نفر اول مسابقه داستان نویسی (فازی)

فصل پائیز آغاز شده بود، زمین پر از برگ های خشک و طلایی رنگ درختان شده و نم نم بارانی که تازه آغاز شده بود، روی برگ های زرد و مچاله شده ریخته و بعد درون زمین فرو می رفت. صدای ترمز اتومبیلی سکوت صبحگاهی را شکست و راننده که جوانی بود حدوداً 35 ساله در حالیکه کاغذ یادداشتی در دستانش بود، نگاهی به اطراف کرد و وقتی مطمعن شد که آدرس صحیح است، در حالیکه پیاده می شد و سعی داشت به کمک دستان خود از ریزش باران روی سرش جلوگیری کند، درب عقب اتومبیل را باز کرد.

(نگهبان آسایشگاه سالمندان با مشاهده صحنه مثل همیشه سر را به علامت تاسف تکان داد و زیر لب گفت: بازم یه بینوای دیگه!!) پیرمرد با گام های سست و لرزان حرکت میکرد و در کنار او مرد جوان با چمدانی در دست در حرکت بود، مقابل اطلاعات که رسیدند، پیرمرد نگاهی به چشمان نگهبان آسایشگاه کرد، نگاهی که پر از غبار اندوه بود.

با راهنمایی نگهبان هر دو وارد قسمت پذیرش شدند و مقدمات ثبت نام انجام گردید و لحظاتی بعد اتاق پیرمرد مشخص شد.   ــ پسرم، امیر! اتاقم خوبه بابا؟ به نظرت خوبه؟    مرد جوان سکوت کرده بود وچیزی نمی گفت! وپیرمرد در حالیکه با نگاهی غمگین به زوایای اتاق نگاه می کرد و پیدا بود که اندوه تمام قلبش را چنگ میزند، آرام در اتاق قدم میزد.

همه چیز بوی غربت و تنهایی میداد و هر چند لحظه از اتاق های مجاور صدای ناله های خفیف بگوش میرسید. اشک در چشمان پیرمرد لغزید و روی گونه هایش فرو میریخت، این محیط سرد و غمگین برایش قابل تحمل نبود. سرانجام امیر پدر را در آغوش فشرد در حالیکه خود نیز از این وضعیت راضی به نظر نمی رسید از پدر خداحافظی کرد.( بابا قول میدم زود به زود بهت سر بزنم.) با رفتن امیر پیرمرد کاملا احساس تنهایی کرد و گویی که به دنیای دیگری آمده! دنیایی که مثل دنیای همیشگی او نبود و ساکنین آن آدم هایی بودند که به قول معروف آفتاب لب بام بوده و در نگاهشان نوعی بی تفاوتی و سردی مشاهده می شد. دنیایی خاموش و منزوی.روزها می گذشت، روزهایی که برای پیرمرد هر روزش به اندازه ماه گذشته بود کمتر سخن می گفت و گاهی اوقات در گوشه ای کز کرده و به یاد گذشته و خاطره هایش غبطه میخورد.

روزهای گذشته چقدر زیبا و چقدر زود طی شده بود انگار همین دیروز بود! (لحظه ای که در راهرو بیمارستان منتظر تولد امیر، پسرش بود. بعد هم که به دنیا اومد، امیر شده بود تمام لحظه های زندگی او و همیشه به همسرش می گفت: امیر عصای پیری منه! حتی وقتی که همسرش بر اثر بیماری فوت کرده بود، او بخاطر فرزندش هرگز تن به ازدواج نداده و تمام عمر و لحظه های زندگی اش را وقف تنها پسرش کرد، چرخ روزگار چرخید و چرخید امیر بزرگ و بزرگتر شد و ازدواج کرد و پدر نیز در کنار او چون شمعی نیم سوخته زندگی می کرد.)

در یکی از روزها با پیرمردی در آسایشگاه آشنا شد و هردو انگار به نوعی قصه زندگیشان یکی بود با این تفاوت که خانواده او از خانه بیرونش کرده بودند و همسایه ها او را به این مکان آورده بودند. همیشه می گفت: همه فکر می کنند من دیوونه هستم! ولی اینطور نیست! بخدا اینطور نیست! امیر گاهی اوقات با پسرش به ملاقات پدر می آمد و پیر مرد با دیدن آنها انگار جان تازه ای می گرفت اما غصه لحظه های زندگی در آسایشگاه روز به روز افسرده تر و پژمرده ترش کرده بود. با شروع فصل زمستان، محیط غم انگیز آسایشگاه نیز در پوششی از برف سپید فرو رفت. گویی همه جا سکوت بود و دیگر هیچ صدایی شنیده نمیشد! حتی کلاغ ها و گنجشک هایی که گهگاهی سکوت آنجا را با سروصدای خود می شکستند، کوچ کرده و رفته بودند.

پیرمرد بیشتر از همیشه در تنهایی و افسردگی خویشفرو رفته بود و خیلی کم با ساکنین فراموش شده آسایشگاه صحبت می کرد و گاهی ساعت ها در اتاق خود را حبس کرده و خارج نمی شد. نگهبان آسایشگاه از سرما پشت میز کز کرده بود و هر چند لحظه منظره بیرون را از پشت پنجره نگاه می کرد. برف می بارید و دانه های سپید آن رقص کنان از آسمان می چرخید و می چرخید و روی زمین آرام می گرفت. لحظاتی بعد اتومبیلی در کنار آسایشگاه توقف کرد و راننده در حالیکه با شالگردن اطراف گردن و روی بینی خود را پوشانده بود وارد شد.  

      ــ صلام آقا: حالتون خوبه؟ نگهبان کمی چهره او را ورانداز کرد و ناگهان یادش آمد.(شما امیرخان هستی! اینطور نیست؟) بله البته و شما هم آقای کمالی. از بابا چه خبر؟ حالش که خوبه؟        ــ خب ببین جوون اینجا یه طوریه که آدم ها همیشه گرفته و غمگین هستند. اونا علاوه بر اینکه تنها هستند یعنی تنهاشون گذاشتند سنی و سالی ازشون گذشته و حال و حوصله ما رو هم ندارند       ــ دیگه تموم شد آقای کمالی! اومدم دیگه ببرمش واسه همیشه خونه پیش خودمون      ــ پس بالاخره سر عقل اومدین.

شرمنده که اینطوری میگم امیرخان اما باور کن خداوند وقتی ببینه کسی در توانش است که از یک سالمند نگهداری کنه و کوتاهی کنه هرگز اونو نمی بخشه، خصوصا اینکه اون پدری باشه که یک عمربراش زحمت کشیده! شاید گفتنش درست نباشه اما پدرتون یه روز تمام قصه زندگیش رو برام تعریف کرد خیلی متاثر شدم خیلی!      ــ کاملا درسته، ولی خوشبختانه با همسرم توافق کردیم که توی خونمون براش پرستار بگیریم و همونجا کنار ما باشه، تو یکی از اتاق ها! ببین الان نشسته تو ماشین با من اومده! (نگهبان آسایشگاه در حالیکه از خوشحالی نمیدانست خود را چگونه کنترل کند، امیر را به بخش اطلاعات هدایت کرد.)

امیر این پا و آن پا می کرد و دست هایش از سرما یخ زده بود، در نگاهش نوعی انتظار وامید مشاهده می شد. به یاد حرف های همسرش افتاد.( ببین امیر فکر نکن من انسان سنگ دلی هستم! من خیلی به این کار فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که می تونیم براش یک پرستار بگیریم و تو یکی از اتاق ها زندگی کنه. اینطوری هم تو آرامش می گیری و هم من میتونم به بچمون برسم.) امیر تند تند به سیگار روی لبش پک میزد و منتظر بازگشت متصدی آسایشگاه بود. انگار انتظارش یکم طولانی شده بود و سعی می کرد زودتر پدرش را دیده و مرخص کند.

پس از لحظاتی متصدی آسایشگاه در حالیکه با عجله خودش را به پشت میز کارش رساند، تلفن را برداشته و تند تند مشغول گرفتن شماره ای شد! امیر مضطرب و نگران به کار های او نگاه می کرد و با دست چند ضربه روی میز زد!      ــ پدرم چی شد؟ پس چرا نمیاد بیرون از اتاق؟!  با شما هستم جواب بدین پدرم کجاست؟!  متصدی آسایشگاه در حالیکه چهره اش از اندوه درهم شده بود، بریده بریده گفت:( آقای نادمی دیر اومدین دیر اومدین!!) امیر یک لحظه در جای خود میخکوب شد.    ــ یعنی چی دیر اومدم؟ یعنی چی؟! یعنی میخوای بگی.   ــ متاسفانه پدرتون فوت کرده، نمیدونم کی این اتفاق افتاده صبح که رفتیم براش صبحانه ببریم خواب بود شاید همون دیشب تموم کرده! شایدم صبح اینجا از این اتفاق ها زیاد میفته آقا! اما این بنده خدا تو این روزای آخری خیلی تنها شده بود خیلی! حتی دیگه با کسی زیاد حرف نمیزد، خدا رحمتش کنه پیرمرد نازنینی بود.

با اجازتون من تماس بگیرم با اداره متوفیات برای اعزام آمبولانس.( داخل اتاق امیر و همسرش آرام اشک می ریختند چندین نفر از سالمندان هم جمع شده بودند و با دیدن صحنه متاثر بودند) امیر خود را سراسیمه به اتاق پدر رساند، پیرمرد آرام و خاموش روی تخت خواب فی آرمیده بود و نگاه غبار گرفته از تنهایی اش برای همیشه بسته شده بود. دست های پینه بسته و چروک او قصه گوی رنج های دوران جوانی بود و چین و چروک پیشانی اش نشان از سال های زحمت و ایامی بود که بیشتر آن در تنهایی سپری شده بود، همه چیز تمام شده بود. عده ای آرام گریه میکردند و برخی نیز به قرائت فاتحه مشغول بودند، امیر به جمعیت خیره شده بود.

گویی تازه از خواب غفلت بیدار شده بود و شاید در خیال خود به این فکر می کرد که این اشک ها و تنهایی این انسان های فراموش شده را می توان با محبت و مهربانی به امیدواری تبدیل کرد، کاری که او نتوانست و یا شاید نخواست که انجام بدهد.

به امید روزی که هرگز آسایشگاه سالمندان شاهد چنین اتفاق تلخی نباشد


حقیقت بی نظیر»
نگاهی ب غنچه های تازه شکفته شده انداختم
باغچه بزرگ گل های من هروز بیشتر از روز قبل زیبا میشد، گل های رنگارنگ اینجا تنها چیزی بود ک میتونست غم تنهایی منو کمرنگ کنه، اما این روز ها چیزی توجهمو بخودش جلب کرده بود، بخشی از گل های آبی روز ب روز کمتر میشد با ناراحتی دستی ب گلبرگ های نرم ولطیف گل های آبی کشیدم و مشغول کاشتن چند گل دیگه شدم.
هوا رو ب تاریکی میرفت خدمتکار دربار ب سمتم اومد:
_ سرورم هوا تاریکه به اتاقتون برگردید
_ میخوام به گل ها رسیدگی کنم کارم که تموم شد میام
صدای قدم هاش نشون میداد ک داره ازم دور میشه، تنهایی انتخاب من نبود ، چهره زشتم منو مجبور به انتخاب کرده بود، بعد از اون آتش سوزی تمام صورتم سوخت و مجبور شدم بقیه عمرم از یه ماسک چوبی استفاده کنم
با به یاد اوردنش ماسکمو روی صورتم فشار دادم ، ب طرف قصر میرفتم ک صدایی توجهمو ب خودش جلب کرد
ب دنبال صدا رفتم ک چشمم ب دختری افتاد که در حال چیدن گل های ابی بود ، چون پشت ب من  ایستاده بود متوجه من نشد کم کم عصبانیت جای آرامشمو گرفت با شتاب ب سمتش رفتم و تقریبا با فریاد گفتم:
_داری چه غلطی میکنی؟
با ترس برگشت و نگاهم کرد، این دختر . این دختر خیلی زیبا بود موهای طلاییش روی شونه هاش ریخته بود و چشمای خاکستریش زیباترین تیله هایی بود ک تاحالا دیده بودم صورت سفیدش بنظر نرم و لطیف میومد و لب های صورتیش بخاطر ترس می لرزید
فورا جلوم زانو زد:
_لطفا منو مجازات نکنید
چقدر صداش خاص بود ناز و ظریف، با یه آهنگ عجیب اروم گفتم:
_پاشو بایست
سرشو پایین انداخته بود
_ به من نگاه کن
دوباره اون تیله های خوشرنگ نمایان شد سعی کردم تو صدام ذره ای جذبه داشته باشم:
_ این گل هارو برای چی میخای؟
_ سرورم برادر کوچیکم مریضه شنیدم این گل ها میتونه درد بیماریشو‌کمتر کنه ، اون کامل درمان نمیشه ولی دردش تسکین پیدا میکنه، شما تنها کسی هستید که از این گل های دارویی دارید
با تعجب پرسیدم:
_دارویی؟
_ بله این گل ها دارویی ان خاصیت شفا هم دارن
هنوزم صداش میلرزید شایدم این دل من بود ک برای اون لرزید خم شدم تا صورتم مقابل صورتش باشه با تحکم گفتم:
_ از این به بعد هرشب میای اینجا و هرچقدر که نیاز داشتی گل آبی با خودت میبری فهمیدی؟
تعجب تو چشماش موج میزد :
_ وولی سرورم .
_ همینکه گفتم ، هرشب میای اینجا این یه دستوره
بعد برگشتم و ب طرف اتاقم رفتم ، شب موقع خواب حتی یک لحظه هم صورت زیباش از یادم نمیرفت ، وقتی میترسید زیباتر میشد صداش مث لالایی فرشته ها بود.
شب بعد دوباره دیدمش ، اون مشغول چیدن گل ها بود و من مجذوبش
کارش که تموم شد اجازه مرخص شدن خواست ، به سمتش رفتم:
_ اسمت چیه؟
_ مریدا
_ تو‌خیلی زیبایی کمی مکث کردم و ادمه دادم :
درست برعکس من!
سرشو‌بالا اورد و بهم نگاه کرد :
_ برای همین از ماسک استفاده می کنید؟
سری به معنای مثبت ت دادم
به چشمام نگاه کرد و گفت:
_ شما زیباترین ادم روی زمین هستید، مهربونی شما از همه چی زیباتره
تا بخودم اومدم از اینجا رفته بود هنوزم حرفاش تو ذهنم بود.دخترک زیبا.
شب های متوالی گذشت ، منو مریدا هرشب ملاقات داشتیم و باهم حرف میزدیم اون میگفت ک براش فرقی نمیکنه ک چهره من چجوریه اما من تاحالا نتونستم ماسکمو بردارم و چهرمو نشونش بدم (I can\'t show you me)  اما امشب بالاخره میخواستم ماسکمو از چهرم بردارم
منتظرش موندم
ساعت ها گذشت
اما اون نیومد
آشفته بودم ، چند نفری رو به دنبالش فرستادم اما اون برای همیشه رفته بود
گفتن وقتی رقته از رود خونه اب بیاره افتاده و غرق شده
ماسک شکسته من حالا تو دستام بود
 چهرمو‌برای کسی نمایان کردم ک دیگه نبود.
 اون چشم های تیله ای دیگه وجود نداشت.
 گل های آبی در عزای مریدا پژمرده شده بودند
دوباره دنیا مثل قبل تاریک شد حتی تاریک تر از گذشته
گلبرگ گل آبی رو نوازش کردم و بوسیدم لطافتش مثل پوست سفید مریدا بود
تو دیگه اینجا نیستی
تو‌دیگه به ملاقات من نمیای
اما من هنوزم میخوامت
 (But I still want you)


مسابقه آشپزی سایت بمب چت

 

توضیح مسابقه:

مسابقه آشپزی به این نحو هست که کاربران با پر کردن فرمی اعلام میکنید که چه غذای و یا دسری  رو میخواهید درست کنید .پس از تایید از سمت ما (در صورت تکراری نبودن نوع غذا با بقیه کاربران) شما میتوانید به کار خود ادامه داده و غذا رو درست کنید.

سپس وقتی مرحله درست کردن غذا تمام شد باید روی کاغذی کوچک این جمله را بنویسید که"من در مسابقه آشپزی شرکت کرده ام" + یک امضا هم بزنید. سپس عکس غذا در کنار کاغذ نوشته شده را در قالب یک عکس برای ما بفرستید . در صورت تایید (صحت طبیعی بودن عکس ) از شما خواسته میشود که دستور پخت را هم به عنوان یک کاتالوگ برای ما بفرستید . و ما در اخر از غذاهای شما به عنوان یک موزه غذایی به معرض دید کاربران قرار می دهیم .
در ادامه غذاهای درست شده را در یک نظر سنجی عمومی قرار داده و به کسی که بیشترین لایک را داشته باشد مبلغ 5 دلار تعلق میگیرد . همچنین کسانی که در مسابقه شرکت کنند هم نفری 5 هزار شارژ جایزه خواهند گرفت .

در صورت داشتن سوال در بخش نظرات بپرسید جواب میدم .
 

فرم ثبت نام در مسابقه


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها